سلام یاران و دوستداران موسیقی سنتی این بار امید کاری را اجرا کرده که با کارهای قبلی او کاملا متفاوت هست من که تا به حال از امید آهنگ در دستگاه سنتی نشنیده بودم بله آهنگ چکاوک در دستگاه سنتی اجرا شده است و بسیار زیبا و شنیدنی اجرا شده است
شما بازدید کننده گرامی برای دانلود این تک آهنگ با کیفیت 128 میتوانید از لینک زیر برای دانلود اقدام بفرمایید
با سلام خدمت شما بازدید کننده گرامی در خدمت شما عزیزان هستم با دانلود آلبومی بسیار زیبا از سامی یوسف به نام باراکا
برای دانلود این آلبوم با کیفیت 320 روی لینک زیر کیلیک بفرمایید
شاد و پیروز باشید در پناه حق
اوس اصغر به دخترش گفت، بنشین که صحبتی دارم ،
url
شاکی ام ، دلخورم ، پکر شده ام،
چون که امروز با خبر شده ام،
که تو در کوچه ای همین اطراف،
با جوانی جُلنبر و الاف،
سخت سرگرم گفت و گو بودی ،
چه شنیدی از او ؟ چه فرمودی؟
رفته بالا فشارم ای گاگول،
سکته کرده ام مطابق معمول،
ای پدر سوخته ، بدم الان ،
پدرت را درآورد مامان،
میروی "داف" میشوی حالا؟
فکر کردی که من هویجم ، ها؟
بزنم توی پوز تو همچین،
که بیاید فکت به کُل پایین؟
دخترم جامعه خطرناک است،
بچه ای تو ، مخت هنوز آک است،
آن پدر سوخته چه می نالید؟
بر سرت داشت شیره می مالید؟
بست لابد برای تو خالی،
وای از این عشقهای پوشالی!
شبنم آنگاه بعد از این صحبت ،
گفت بابا خیالتان راحت ،
من فقط فحش بار او کردم ،
ناسزاها نثار او کردم،
پیش اهل محل به او گفتم :
به تو هم می شود که گفت آدم؟
بچه در راهه ، پس کجاهایی؟
خواستگاری چرا نمی آیی؟
تا که اوس اصغر این سخن بشنید،
کُل فکش به سمت چپ پیچید،
کله اش روی شانه اش ول شد،
سکته اش مثل این که کامل شد
روزی روزگاری، تاجری که دکان بزرگی در بازار داشت دو شاگرد هم سن و سال را در همان سالی که این دکّان را خرید به کار گرفت. تاجر به یکی از شاگردان ماهی پنجاه
سکه و به دیگری ماهی دویست و پنجاه سکه دستمزد میداد.
شاگردی که کمتر حقوق میگرفت بارها و بارها خواسته بود دلیل این تفاوت را با صاحب کارش در میان بگذارد ولی هر بار ترسیده بود صاحبکارش از او دلگیر شود.
در یکی از سفرها که مرد تاجر به همراه شاگردی که حقوق کمتری میگرفت بود، تاجر بعد از اینکه معاملهی پرسودی را انجام داد خیلی خوشحال شد به همین دلیل به شاگرد
پیشنهاد داد تا با هم به قهوهخانه شهر بروند و نهار بخورند. بعد به طرف شهر خود حرکت کنند. وقتی نهار را خوردند شاگرد که تا آن موقع صاحب کارش را به این سرحالی
ندیده بود جرأت کرد تا سؤالی که همیشه در ذهن خود داشت را بپرسد شاگرد رو کرد به طرف صاحب کارش و گفت: ارباب! شما هر کاری به من میگویید، سعی میکنم به سرعت
و با بهترین کیفیت انجام دهم. ولی نمیفهمم، چرا حقوقم خیلی کمتر از همکارم هست.
تاجر لبخندی زد و به او گفت: پسرم طاقت بیاور، همین چند روز آینده دلیلش را به تو ثابت خواهم کرد.
یک هفته از آن مسافرت کوتاه شاگرد و استاد گذشته بود. و شاگرد گمان میکرد تاجر قولش را فراموش کرده تا اینکه یک روز که تاجر مشغول حساب و کتاب دفاترش بود و
دو شاگرد مشغول بسته بندی سفارشاتی که قرار بود به شهر دیگری بفرستند بودند که ناگهان صدای زنگهای شتران کاروانی به گوش رسید. صدای زنگولهی شتر کاروانیان
نوید یک کاروان تازه از راه رسیده و خریدوفروش کالا برای صاحب مغازه بود به همین دلیل اول او بود که متوجه نزدیک شدن کاروانیان شد.
صاحب مغازه رو به شاگردانش گفت: امیدوارم کالای خوبی به شهر ما آورده باشند اجناس شهر ما را هم خوب بخرند و به شهر خود ببرند.یکی از شما برود یک سر و گوشی آب
بدهد. ببینم یک خبر خوش میآورد. شاگردی که حقوق کمتری میگرفت برای اینکه شایستگیاش را به تاجر نشان دهد، سریع گفت: من میروم ببینم چه خبر است؟
چند لحظهای از رفتنش نگذشته بود که دوباره برگشت و گفت: یک کاروان بزرگ است با شترهای زیاد که یکی یک زنگوله بزرگ به گردن شترانش آویخته و صدای دوچندان ایجاد
میکنند. خیلی عجله داشتند فکر نمیکنم اصلاً در شهر ما توقفی داشته باشند.
تاجر همین طور که مشغول حساب و کتاب بود سرش را بالا گرفت رو به شاگردش لبخندی زد و گفت: ممنون! بعد رو کرد به شاگرد دیگری و گفت: تو برو ببین چه خبر هست؟
شاگرد که تا آن موقع مشغول کار بود دست از کار کشید لباسهایش را مرتب کرد اجازه گرفت و از دکّان خارج شد. مدت زیادی از رفتن شاگرد دومی گذشت ولی او برنگشت.
شاگرد اولی پیش خود گفت: نمیبیند که او برای اینکه از زیر کار دربرود از آن موقع تا حالا در کوچه و گذر مانده و تمام کارها را من تنها انجام دادم. بعد حقوق
بیشتر را به او میدهد.
خلاصه بعد از چند ساعت شاگرد دوم بازگشت تاجر از او پرسید: چه خبر؟پاسخ داد بله کاروانی بزرگ است با صد و چهل نفر شتر و بیست و پنج رأس قاطر که روی تمام آنها
بار بسته شده. حدود دوازده نفر از تجار آن شهر هم همراهشان هست. بارشان پارچهی ساده و مغز بادام و گردو است. مقصدشان شهر دیگری است ولی فکر میکنم ما بتوانیم
مقداری از کالای آنها را بخریم و میزان زیادی از کالای خودمان را به آنها بفروشیم چون شترهایشان بار زیادی را حمل نمیکنند. آنها برای اینکه شب مورد حملهی
راهزنان قرار نگیرند عجله داشتند تا هوا روشن است به کاروانسرای بعدی برسند. آنها تعریف ادویه و پشم این شهر را خیلی شنیده بودند. با آنها صحبت کردم و قرار
شد فردا صبح نمونهای از کالاهای موردنیازشان را برایشان ببریم تا اگر پسندیدند از ما بخرند. تاجر که با دقت حرفهای او را گوش میکرد، گفت: خیلی خوب، قیمت
چی؟ در مورد قیمت ادویه و پشم با آنها صحبت کردی؟
شاگرد گفت: در مورد قیمت با آنها صحبت نکردم. گفتم ارباب میآیند در آن مورد صحبت میکنند. تاجر گفت: احسنت! این پول را بگیر برای فردا کمی آب و غذا تهیه کن
تا فردا با هم به آن کاروانسرا برویم. وقتی شاگرد از دکّان خارج شد، تاجر رو به شاگردی که حقوق کمتری میگرفت گفت: حالا فهمیدی چرا حقوق او دو برابر تو است؟
--