وبلاگ شخصی جابر جعفری

وبلاگ شخصی جابر جعفری

سلام بازدید کننده گرامی به وبلاگ شخصی جابر جعفری خوش آمدید این وبلاگ جهت انتشار پستهای شخصی اینجانب با موضوعات متنوع و گاها انتشار مهمترین رویدادهای زادگاهم شهر کارچان ایجاد گردیده است قبلا از حسن توجه شما کمال تشکر را دارم
وبلاگ شخصی جابر جعفری

وبلاگ شخصی جابر جعفری

سلام بازدید کننده گرامی به وبلاگ شخصی جابر جعفری خوش آمدید این وبلاگ جهت انتشار پستهای شخصی اینجانب با موضوعات متنوع و گاها انتشار مهمترین رویدادهای زادگاهم شهر کارچان ایجاد گردیده است قبلا از حسن توجه شما کمال تشکر را دارم

حکایتی خواندنی از ابوعلی سینا


ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر
درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی
قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و
خر خود را در پهلُوی اسب ابو‌علی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش
هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.

شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و
اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب
لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ
چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر
مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت
را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مَثَل تبدیل شد:"جواب
ابلهان خاموشی ست"

به نبودن عشقم عادت کردم اما هیچگاه نتوانستم فراموشش کنم






از خواب بیدار شدم. نگاهی به بیرون انداختم. هوا رو به تاریکی میرفت. رفتم آشپزخانه تا بساط افطار را راه بیاندازم.

– « چقدر یه آدم میتونه نامرد باشه »

صدای همسرم می لرزید. خودش را گوشه کاناپه مچاله کرده، زانوانش را چسبانده به سینه اش و محو تلویزیون شده بود. ادامه داد: « تو اوج سختی، نامزدش ولش کرده رفته…
دختر بیچاره»

کتری را پر آب کردم و گذاشتمش روی گاز.

-« چرا چیزی نمیگی؟»

تو این فکر بودم که  حرف هایی را آماده کنم راجع به عشق حقیقی و بعد دلیل بیاورم که پسره عشقش واقعی نبوده که بی وفایی کرده است، و اشاره کنم که عشق بین ما
حقیقی است تاغیر مستقیم نتیجه بگیرد که این بلا سر خودش نمی آید. امان از دست این برنامه های دم افطار و مهمان هایشان!

به هال برگشتم. به خاطر خواب بعد از ظهر، هنوز چشمانم کمی پف داشت و همه چیز را واضح نمیدید. کنار همسرم نشستم و قبل از این که نطقم را شروع کنم چشمم به تلویزیون
خورد. به مهمانش. انگار خودش بود. چشمانم را بیشتر باز کردم. خشکم زد! خودِخودش بود. روی صندلی چرخدار نشسته بود. صورتش لاغرتر و شادابی نگاهش کمتر شده بود.
فکر میکردم که میتوانم فراموشش کنم. در یک لحظه همه چیز برایم زنده شد. همان موقع حس کردم که الهام نشسته است کنارم، در هوای شرجی آبادان، کنار رود اروند، و
با هم داریم غروب خورشید را تماشا میکنیم.

دورانی که آبادان زندگی میکردم، هر چند وقت یکبار که کار بهم مجال گردش میداد، با هم میرفتیم ساحل اروند. یک بار الهام بی مقدمه گفت: «چقدر منو دوست داری؟»
سوالش را خیلی جدی پرسیده بود. انگار که پرسیده باشد دمای هوا چند درجه است یا پنگوئن ها چند بار در سال تخم میگذارند. روشن بود که یک جواب واضح میخواهد. گفتم:
« اونقدری میخوامت که فکر نکنم می تونم بدون تو زندگی کنم » او هم مثل اینکه به جوابش رسیده باشد، لبخندی از روی رضایت زد. حقیقت را گفته بودم. بعد شروع کردم
به تعریف کردن از آینده ای که میتوانستیم با هم داشته باشیم.

چهار ماه در آبادان ماندم. عمو جلال، شوهر عمه ام کاری را در شرکت نفت برایم دست و پا کرده بود. در آن مدت خانه عمه ام زندگی میکردم. عمه و عمو جلال فرزندی
نداشتند و از این که من کنارشان بودم احساس خوشبختی میکردند. تمام سعی م این بود که بتوانم نقش پسر نداشته شان را بازی کنم. با هم خرید میرفتیم، سریال نگاه
میکردیم یا حتی عمه را دکتر میبردم.

الهام را هم اولین بار در مطب دکتر متخصص دیدم. به شدت دختر شیرین و با وقاری بود. او همراه پدر و مادرش آمده بود و من عمه را آورده بودم تا دکتر ویزیتش کند.
آن ها عمه را که دیدند به سمتش آمدند و با هم سلام و احوالپرسی کردند. خانواده الهام چند سالی در همسایگی عمه ام زندگی میکردند. و چه اتفاقی بهتر از این که
عمه آن ها را برای شام دعوت کند؟

احساس کرده بودم که الهام میتواند همانی باشد که باید باشد. بعد از دو دید و بازدید علاقه ام را به الهام بروز دادم. به دور از چشم دیگران. اوایل الهام میگفت
که ما نمیتوانیم با هم باشیم و بهتر است سراغ دختر دیگری بروم. دلیل این حرفش را متوجه نمیشدم و در مقابل اصرار میکردم که انتخاب من اوست و بهتر است به انتخاب
من احترام بگذارد و من حاضرم برای به دست آوردنش دست به هر کاری بزنم مگر این که او انتخاب دیگری داشته باشد. گفتم که میخواهم با خانواده به صورت رسمی خواستگاری
کنم اما مخالفت کرد. تا این که پیشنهاد داد مدتی با هم در ارتباط باشیم تا فرصتی داشته باشیم برای شناخت بهتر. اما خانواده ها نباید خبر داشته باشند. از این
پیشنهادش به حدی خوشحال شدم که اصلا به ذهنم خطور نکرد که چرا اصرار دارد خانواده ها از ارتباط ما بی خبر باشند.

هر روز که از رابطه مان میگذشت بیشتر شیفته هم میشدیم. الهام میگفت «نباید وابسته بشیم و علاقه به وجود بیاد، چون ممکنه همه چی یه روز تموم شه» این حرف را بارها
تکرار کرد و هر بار من هم تاییدش کردم. اما نه من به این حرف عمل کردم نه خودش. الهام با یک سطل رنگ آمد به زندگی خاکستری ام و دنیایم را رنگ آمیزی کرد. با
الهام همه چیز زیباتر بود. آسمانِ آبی تر و درختانِ سبز تر.

فردای روزی که الهام آن سوال را از من پرسید، پدرش به من زنگ زد و گفت که میخواهد مرا ببیند. مرخصی گرفتم و با یک دسته گل به محل کارش رفتم.

گفت: « من و مادر الهام از اولش خبر داشتیم. من خواستم جلوتون رو بگیرم اما مادرش مخالفت کرد. فکر میکرد که این میتونه برای روحیه الهام خوب باشه. ولی به صلاح
نیست بیشتر از این ادامه پیدا کنه.»

-«من از همون اول قصدم ازدواج بود اما الهام گفت که بهتره…»

اجازه نداد حرفم را کامل کنم. -«تو یه چیزایی رو راجع به الهام نمیدونی… مطمئنی میخوای باهاش ازدواج کنی؟»

«بله». این بله را از ته دل و بسیار محکم گفتم.

– «حتی اگه الهام بقیه عمرش رو ویلچیر بشینه؟»

جا خوردم. ادامه داد: «حتی اگه نتونه بچه دار بشه؟»

پیش خودم گفتم شاید پدر الهام قصد دارد میزان علاقه من را امتحان کند. اما چرا باید با چنین سوالاتی این کار را بکند؟!

برایم توضیح داد که الهام سه سال قبل یکبار سرطان را شکست داده است. اما چند ماه پیش این غول بی شاخ و دم دوباره به سراغش رفته است. نیم ساعت برایم از بیماری
الهام گفت که چیز زیادی از آن سر در نیاوردم. تمام حواسم پیش سوال های ابتدای صحبت هایش بود: ویلچیر، بچه.

قبل از خداحافظی پدر الهام در گوشم گفت: «تو هم مثل پسر خودم. تصمیمی بگیر که بعدا پشیمون نشی. این حق توئه که یه زندگی معمولی داشته باشی. مطمئن باش الهام
هم اینو درک میکنه.»

گیج شده بودم. بی هدف خیابان ها را پرسه میزدم. تمام تصوراتم از آینده در نیم ساعت به هم ریخت. در این فکر بودم که آیا میشود با یک زن روی صندلی چرخدار زندگی
کرد؟ تا آن موقع هیچ وقت به این همه پله و ناهمواری های پیاده رو دقت نکرده بودم.

الهام زنگ زد. رد کردم. پیام داد: «باید همون اول همه چیز رو بهت میگفتم. فکر نمیکردم کار به اینجا بکشه. اگه رابطه ما اشتباه بوده باشه، اینو بدون که تو قشنگترین
اشتباه زندگی م هستی و خواهی بود… برای همیشه…» جوابی ندادم.

باید فکر میکردم و تصمیم درستی میگرفتم. نیاز داشتم که چند روزی از آن محیط دور باشم. یک بلیط خریدم برای روز بعد به مقصد شهرم. سه روز پیش خانواده ام بودم.
شب دوم سر شام مادرم بحث ازدواجم را پیش کشید: «دیگه وقتشه برات آستین بالا بزنیم… یه دختری رو برات نشون کردم پنجه آفتاب… محجوب… با خانواده. میخوای برم برات
صحبت کنم؟» به تندی گفتم: «ول کن توروخدا مامان!» گفت:«چرا ترش میکنی؟ نکنه کسی رو زیر سر داری شیطون؟» گفتم: « اتفاقا یه دختری رو سراغ دارم که از کمر به پایین
فلجه» با تعجب نگاهم کرد. بعد با عصبانیت گفت:«حواست هست چی داری میگی؟!»  گفتم:«شوخی کردم… » از سر میز بلند شد و گفت: «دیگه همچین شوخی با من نکن.» غذایش
را نیمه تمام گذاشت و رفت. پدرم هم با خشم گفت: «دو روز اومدی خونه… ببین میتونی مامانت رو از حرص دِق بدی!»

تلفنم را خاموش کرده بودم و یک هفته با الهام هیچ گونه تماسی نداشتم. قرار بود بیمارستان بستری باشد تا اگر رشد تومورش متوقف نشد، عملش کنند. هر چقدر با خودم
کلنجار میرفتم نمیتوانستم با نبودن الهام در زندگی ام کنار بیایم. از طرفی هم تحمل مشکلاتی که ممکن بود در کنار الهام باشم و برایم به وجود بیاید غیر ممکن بود.
الهام بدون من چه میشد؟ شک نداشتم که او هم نمیتواند نبودن من را هضم کند. خودم چه میشدم؟ اگر نتوانم پدر شوم؟ الهام مادر نشدنش را قبول کرده است، چرا من نتوانم؟
خانواده ام هم که …

شب آخری که آبادان بودم و هنوز مستاصل، عمو جلال که حال ویرانم را دید پیشنهاد یک پیاده روی را داد. تنها باری بود که در نیمه شبِ آبادان قدم زدم. عمو جلال
هیچ نگفت. بعد از بیست دقیقه سکوت را شکستم: «زندگی بدون بچه سخت نیست؟» گفت:« تو جای پسرمون. ما تو رو مثل پسرمون دوست داریم.» گفتم: «عمو جلال، واقعا اگه
زمان به عقب برگرده حاضرین بازم با عمه ازدواج کنین؟» گفت: «تو جوونیای عمه ت رو ندیدی. خیلی خوشگل بود. البته الان هم خوشگله ها! منظورم این بود که هر جوونی
آرزو داره زنی مثل اون داشته باشه.» نگاهش کردم. متوجه شد که جوابم را نگرفتم. گفت:« نمیدونم چرا این سوال رو  پرسیدی. ما با اینکه تنهاییم احساس خوشبتی میکنیم
اما اگه میتونستیم… » مکث کرد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد :«پونزده ساله که هر روز این سوال رو از خودم میپرسم اما هنوز جوابی براش پیدا نکردم. ولی اگه زمان
به عقب برگرده، آرزو میکنم که هرگز عمه ات رو نمیبنم تا درگیرش نشم…» چیزی نگفتم.

تلفنم را روشن کردم. از الهام پیام داشتم:«من دوست ندارم به خاطر تنهایی من تصمیمی بگیری که به ضررت باشه… دوست دارم قشنگترین اشتباه من!» یک پیام برای الهام
فرستادم و هم خودم را، هم زندگی ام را گذاشتم در آبادان و رفتم. شغلم را، آینده ام را، عمه و عمو جلال را و آن چیزی که هر مردی تنها یکبار در زندگی تجربه میکند.
پیام آخرم را رستادم: «قرار نیست تو تنها بمونی… تو برای همیشه خدا رو داری. قشنگ ترین و درست ترین انتخاب هر آدم. خدا خیلی بزرگه… بهش میگم هوات رو داشته باشه.»

از زمانی که احساس کردم بزرگ شدم فقط یکبار سر خاک مادربزرگم گریه کردم. اما بعد از الهام بارها و بارها. هر کسی بعد از از دست دادن عزیزی، اول در بُهت است
و باور نمیکند. بعد از هضم ماجرا ماتم میگیرد و زار میزند، و بعد از آن به نبودنش عادت میکند. فراموش نه، فقط عادت میکند. من هم بعد از الهام فقط عادت کردم
به زندگی بدون او. مثل کسی که بعد از چند سال از دست دادن چشمانش، به نابینا بودن عادت کند. انگار که هیچ وقت دنیا را ندیده است. آن غروب که الهام را بعد از
شش سال در تلویزیون دیدم، مثل این بود که برای یک لحظه بینا شده باشم و بتوانم بعد از سال های ثانیه ای اطرافم را ببینم و بعد بلافاصله دنیایم تاریک شود. زخم
کهنه و عمیق نداشتنش سر باز کرد.

همه چیز را برای همسرم تعریف کردم. سرم را در آغوشش گرفته بود و لباسش از اشک هایم خیس شده بود. – «من برای چی به این دنیا اومدم؟ شاید وظیفه من تو این دنیا
این بود که یار و یاور یکی از مخلوق های خدا باشم… چه رسالتی از این بالاتر؟! من یه عوضی ام…»

چیزی نگفت و فقط نوازشم میکرد. وحشت داشتم که نکند یک آن در ذهنش بگذرد که اگر اتفاقی مشابه اتفاق الهام برایش به وجود بیاید، من چه واکنشی ممکن است داشته باشم.

صدای اذان از تلوزیون و مسجد محلمان آمد: «الله اکبر…الله اکبر…»

--


شرط من برای پذیرفتن طلاق یک ماه با همبودن است فقط یک ماه

با سلام خدمت شما بازدید کننده گرامی در خدمت شما عزیزان هستم با داستانی واقعی دردناک از زندگی زن و شوهری که ده سال با هم زندگی مشترک دارند و مرد به طور اتفاقی پیشنهاد طلاق به همسر روزهای سختی زندگیش میدهد به دلیل دلبستگی و علاقه مندیش به منشی شرکتش و زن نیز با نهایت ناراحتی و شگفت زدگی برای پذیرش این درخواست شرایطی را پیش روی مرد قرار میدهد که بسیار خواندنی و عبرت آموز است امید که مورد توجه قرار گیرد.





وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم

و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن
شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما

باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی
موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید،

چرا؟از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف
غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف

نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش
آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط

دلم برایش می‌سوخت.با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق
را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد.

نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰
سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای

من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به
آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این

دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی
رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر

شده بود.روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته
و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد

از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار
شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.صبح روز بعد او

شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه
فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک

زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان
بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.برای من قابل قبول بود. اما یک

چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز
عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و

از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده
است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول

کردم.درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید
و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید

بالاخره این طلاق را بپذیرد.از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده
بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق

بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم
زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به

سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی
ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من

هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.در روز دوم
هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به

پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام.
فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی

سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.در
روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است.

این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و
ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام

نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین
روزانه قوی‌ترم کرده بود!یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد

اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد
شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر

راحت‌تر بلندش کنم.یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست
که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.همان لحظه پسرم وارد

اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای
او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به

پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم
را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش

گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم.
دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم.

درست مثل روز عروسیمان.اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر،
وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود.

محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد.
سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم

قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام
که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.او

نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت
و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به
جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم

دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته
و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک

سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها
پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای

همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند
زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم

می‌آورمت.شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم
پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او

ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم
که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های

منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری
مهربان بودم.جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و

سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما
خودشان خوشبختی نمی‌آورند.سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید

برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید
block quote end

منبع:
ممتاز‌نیوز

داستان وفاداری سگی به نام هاچیکو به صاحبش


زمانی که سگ قصه ما (به نام هاچیکو) دو ماه بیشتر نداشت به وسیله قطاری به
توکیو فرستاده شد زمانی که به ایستگاه رسید، قفس حمل آن از روی باربر به پایین
افتاد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم شد.

هاچیکو از قفس بیرون آمد و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو می‌رفت.در همین
زمان یکی از مسافران، هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل برد. این فرد
پروفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.
پروفسور به قدری به این سگ دلبسته می‌شود که بیشتر وقت خود را به نگهداری از
آن اختصاص می‌دهد.
منزل پروفسور در حومه شهر توکیو قرار داشت و وی هر روز برای رفتن به دانشگاه
به ایستگاه قطار شیبوئی می‌رفت و ساعت 4 بر می‌گشت. هاچیکو یک روز به دنبال
پروفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابرو از او می‌خواهد که به خانه برگردد سگ
وفادارش نمی‌رود و وی مجبور می‌شود که خود، هاچیکو را به منزل برساند.در آن
روز پروفسور از قطار جا ماند.

چندی بعد در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب می‌بیند هاچیکو روبروی در ورودی
ایستگاه به انتظارش نشسته است، و این دو با هم به خانه بر می‌گردند.

از آن تاریخ به بعد هر روز هاچیکو و پروفسور، با هم به ایستگاه قطار می‌رفتند
و ساعت چهار هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می‌ماند. تمام فروشندگان
و حتی مسافران، هاچیکو را می‌شناختند و با تعجب به این رابطه دوستانه نگاه
می‌کردند.

در سال 1925 دکتر شابرو در سر کلاس درس بر اثر سکته قلبی از دنیا می‌رود، آن
روز هاچیکو که 18 ماه داشت تا شب روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می‌نشیند
و خانواده پرفسور به دنبالش آمده و به خانه می‌برندش اما روز بعد نیز مثل
گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و منتظر بازگشت صاحبش ماند.
هربار که خانواده پرفسور جلوی رفتنش را می‌گرفتند هاچیکو فرار می‌کرد و به هر
طریقی بود خود را رأس ساعت 4 به ایستگاه می‌رساند.

این رفتار هاچیکو خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی کشاند، و در
روزنامه‌ها اخبار زیادی دربارۀ او نوشته شد. هاچیکو خانواده پروفسور را ترک
کرد و شب‌ها در زیر قطار فرسوده‌ای می‌خوابید.
فروشندگان و مسافران برایش غذا می‌آوردند و او 9 سال هر بعد از ظهر روبروی در
ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش می‌ماند. در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد
نشد و تا زمان مرگش در مارس 1934 در سن 11 سال و 4 ماهگی منتظر صاحب مورد
علاقه‌اش باقی ماند.

وفاداری هاچیکو در سراسر ژاپن پیچید و در سال 1935 تندیس یادبود وفاداری و
عشق، روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته شد.

ارتباط صمیمانه این سگ با پروفسور شابر و سپس وفاداری بی‌حدش به او، باعث شد
تا وی به عنوان اسطوره وفاداری در ژاپن شناخته شود.امروز تندیس برنزی هاچیکو
همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پروفسور است

--