از خواب بیدار شدم. نگاهی به بیرون انداختم. هوا رو به تاریکی میرفت. رفتم آشپزخانه تا بساط افطار را راه بیاندازم.
– « چقدر یه آدم میتونه نامرد باشه »
صدای همسرم می لرزید. خودش را گوشه کاناپه مچاله کرده، زانوانش را چسبانده به سینه اش و محو تلویزیون شده بود. ادامه داد: « تو اوج سختی، نامزدش ولش کرده رفته…
دختر بیچاره»
کتری را پر آب کردم و گذاشتمش روی گاز.
-« چرا چیزی نمیگی؟»
تو این فکر بودم که حرف هایی را آماده کنم راجع به عشق حقیقی و بعد دلیل بیاورم که پسره عشقش واقعی نبوده که بی وفایی کرده است، و اشاره کنم که عشق بین ما
حقیقی است تاغیر مستقیم نتیجه بگیرد که این بلا سر خودش نمی آید. امان از دست این برنامه های دم افطار و مهمان هایشان!
به هال برگشتم. به خاطر خواب بعد از ظهر، هنوز چشمانم کمی پف داشت و همه چیز را واضح نمیدید. کنار همسرم نشستم و قبل از این که نطقم را شروع کنم چشمم به تلویزیون
خورد. به مهمانش. انگار خودش بود. چشمانم را بیشتر باز کردم. خشکم زد! خودِخودش بود. روی صندلی چرخدار نشسته بود. صورتش لاغرتر و شادابی نگاهش کمتر شده بود.
فکر میکردم که میتوانم فراموشش کنم. در یک لحظه همه چیز برایم زنده شد. همان موقع حس کردم که الهام نشسته است کنارم، در هوای شرجی آبادان، کنار رود اروند، و
با هم داریم غروب خورشید را تماشا میکنیم.
دورانی که آبادان زندگی میکردم، هر چند وقت یکبار که کار بهم مجال گردش میداد، با هم میرفتیم ساحل اروند. یک بار الهام بی مقدمه گفت: «چقدر منو دوست داری؟»
سوالش را خیلی جدی پرسیده بود. انگار که پرسیده باشد دمای هوا چند درجه است یا پنگوئن ها چند بار در سال تخم میگذارند. روشن بود که یک جواب واضح میخواهد. گفتم:
« اونقدری میخوامت که فکر نکنم می تونم بدون تو زندگی کنم » او هم مثل اینکه به جوابش رسیده باشد، لبخندی از روی رضایت زد. حقیقت را گفته بودم. بعد شروع کردم
به تعریف کردن از آینده ای که میتوانستیم با هم داشته باشیم.
چهار ماه در آبادان ماندم. عمو جلال، شوهر عمه ام کاری را در شرکت نفت برایم دست و پا کرده بود. در آن مدت خانه عمه ام زندگی میکردم. عمه و عمو جلال فرزندی
نداشتند و از این که من کنارشان بودم احساس خوشبختی میکردند. تمام سعی م این بود که بتوانم نقش پسر نداشته شان را بازی کنم. با هم خرید میرفتیم، سریال نگاه
میکردیم یا حتی عمه را دکتر میبردم.
الهام را هم اولین بار در مطب دکتر متخصص دیدم. به شدت دختر شیرین و با وقاری بود. او همراه پدر و مادرش آمده بود و من عمه را آورده بودم تا دکتر ویزیتش کند.
آن ها عمه را که دیدند به سمتش آمدند و با هم سلام و احوالپرسی کردند. خانواده الهام چند سالی در همسایگی عمه ام زندگی میکردند. و چه اتفاقی بهتر از این که
عمه آن ها را برای شام دعوت کند؟
احساس کرده بودم که الهام میتواند همانی باشد که باید باشد. بعد از دو دید و بازدید علاقه ام را به الهام بروز دادم. به دور از چشم دیگران. اوایل الهام میگفت
که ما نمیتوانیم با هم باشیم و بهتر است سراغ دختر دیگری بروم. دلیل این حرفش را متوجه نمیشدم و در مقابل اصرار میکردم که انتخاب من اوست و بهتر است به انتخاب
من احترام بگذارد و من حاضرم برای به دست آوردنش دست به هر کاری بزنم مگر این که او انتخاب دیگری داشته باشد. گفتم که میخواهم با خانواده به صورت رسمی خواستگاری
کنم اما مخالفت کرد. تا این که پیشنهاد داد مدتی با هم در ارتباط باشیم تا فرصتی داشته باشیم برای شناخت بهتر. اما خانواده ها نباید خبر داشته باشند. از این
پیشنهادش به حدی خوشحال شدم که اصلا به ذهنم خطور نکرد که چرا اصرار دارد خانواده ها از ارتباط ما بی خبر باشند.
هر روز که از رابطه مان میگذشت بیشتر شیفته هم میشدیم. الهام میگفت «نباید وابسته بشیم و علاقه به وجود بیاد، چون ممکنه همه چی یه روز تموم شه» این حرف را بارها
تکرار کرد و هر بار من هم تاییدش کردم. اما نه من به این حرف عمل کردم نه خودش. الهام با یک سطل رنگ آمد به زندگی خاکستری ام و دنیایم را رنگ آمیزی کرد. با
الهام همه چیز زیباتر بود. آسمانِ آبی تر و درختانِ سبز تر.
فردای روزی که الهام آن سوال را از من پرسید، پدرش به من زنگ زد و گفت که میخواهد مرا ببیند. مرخصی گرفتم و با یک دسته گل به محل کارش رفتم.
گفت: « من و مادر الهام از اولش خبر داشتیم. من خواستم جلوتون رو بگیرم اما مادرش مخالفت کرد. فکر میکرد که این میتونه برای روحیه الهام خوب باشه. ولی به صلاح
نیست بیشتر از این ادامه پیدا کنه.»
-«من از همون اول قصدم ازدواج بود اما الهام گفت که بهتره…»
اجازه نداد حرفم را کامل کنم. -«تو یه چیزایی رو راجع به الهام نمیدونی… مطمئنی میخوای باهاش ازدواج کنی؟»
«بله». این بله را از ته دل و بسیار محکم گفتم.
– «حتی اگه الهام بقیه عمرش رو ویلچیر بشینه؟»
جا خوردم. ادامه داد: «حتی اگه نتونه بچه دار بشه؟»
پیش خودم گفتم شاید پدر الهام قصد دارد میزان علاقه من را امتحان کند. اما چرا باید با چنین سوالاتی این کار را بکند؟!
برایم توضیح داد که الهام سه سال قبل یکبار سرطان را شکست داده است. اما چند ماه پیش این غول بی شاخ و دم دوباره به سراغش رفته است. نیم ساعت برایم از بیماری
الهام گفت که چیز زیادی از آن سر در نیاوردم. تمام حواسم پیش سوال های ابتدای صحبت هایش بود: ویلچیر، بچه.
قبل از خداحافظی پدر الهام در گوشم گفت: «تو هم مثل پسر خودم. تصمیمی بگیر که بعدا پشیمون نشی. این حق توئه که یه زندگی معمولی داشته باشی. مطمئن باش الهام
هم اینو درک میکنه.»
گیج شده بودم. بی هدف خیابان ها را پرسه میزدم. تمام تصوراتم از آینده در نیم ساعت به هم ریخت. در این فکر بودم که آیا میشود با یک زن روی صندلی چرخدار زندگی
کرد؟ تا آن موقع هیچ وقت به این همه پله و ناهمواری های پیاده رو دقت نکرده بودم.
الهام زنگ زد. رد کردم. پیام داد: «باید همون اول همه چیز رو بهت میگفتم. فکر نمیکردم کار به اینجا بکشه. اگه رابطه ما اشتباه بوده باشه، اینو بدون که تو قشنگترین
اشتباه زندگی م هستی و خواهی بود… برای همیشه…» جوابی ندادم.
باید فکر میکردم و تصمیم درستی میگرفتم. نیاز داشتم که چند روزی از آن محیط دور باشم. یک بلیط خریدم برای روز بعد به مقصد شهرم. سه روز پیش خانواده ام بودم.
شب دوم سر شام مادرم بحث ازدواجم را پیش کشید: «دیگه وقتشه برات آستین بالا بزنیم… یه دختری رو برات نشون کردم پنجه آفتاب… محجوب… با خانواده. میخوای برم برات
صحبت کنم؟» به تندی گفتم: «ول کن توروخدا مامان!» گفت:«چرا ترش میکنی؟ نکنه کسی رو زیر سر داری شیطون؟» گفتم: « اتفاقا یه دختری رو سراغ دارم که از کمر به پایین
فلجه» با تعجب نگاهم کرد. بعد با عصبانیت گفت:«حواست هست چی داری میگی؟!» گفتم:«شوخی کردم… » از سر میز بلند شد و گفت: «دیگه همچین شوخی با من نکن.» غذایش
را نیمه تمام گذاشت و رفت. پدرم هم با خشم گفت: «دو روز اومدی خونه… ببین میتونی مامانت رو از حرص دِق بدی!»
تلفنم را خاموش کرده بودم و یک هفته با الهام هیچ گونه تماسی نداشتم. قرار بود بیمارستان بستری باشد تا اگر رشد تومورش متوقف نشد، عملش کنند. هر چقدر با خودم
کلنجار میرفتم نمیتوانستم با نبودن الهام در زندگی ام کنار بیایم. از طرفی هم تحمل مشکلاتی که ممکن بود در کنار الهام باشم و برایم به وجود بیاید غیر ممکن بود.
الهام بدون من چه میشد؟ شک نداشتم که او هم نمیتواند نبودن من را هضم کند. خودم چه میشدم؟ اگر نتوانم پدر شوم؟ الهام مادر نشدنش را قبول کرده است، چرا من نتوانم؟
خانواده ام هم که …
شب آخری که آبادان بودم و هنوز مستاصل، عمو جلال که حال ویرانم را دید پیشنهاد یک پیاده روی را داد. تنها باری بود که در نیمه شبِ آبادان قدم زدم. عمو جلال
هیچ نگفت. بعد از بیست دقیقه سکوت را شکستم: «زندگی بدون بچه سخت نیست؟» گفت:« تو جای پسرمون. ما تو رو مثل پسرمون دوست داریم.» گفتم: «عمو جلال، واقعا اگه
زمان به عقب برگرده حاضرین بازم با عمه ازدواج کنین؟» گفت: «تو جوونیای عمه ت رو ندیدی. خیلی خوشگل بود. البته الان هم خوشگله ها! منظورم این بود که هر جوونی
آرزو داره زنی مثل اون داشته باشه.» نگاهش کردم. متوجه شد که جوابم را نگرفتم. گفت:« نمیدونم چرا این سوال رو پرسیدی. ما با اینکه تنهاییم احساس خوشبتی میکنیم
اما اگه میتونستیم… » مکث کرد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد :«پونزده ساله که هر روز این سوال رو از خودم میپرسم اما هنوز جوابی براش پیدا نکردم. ولی اگه زمان
به عقب برگرده، آرزو میکنم که هرگز عمه ات رو نمیبنم تا درگیرش نشم…» چیزی نگفتم.
تلفنم را روشن کردم. از الهام پیام داشتم:«من دوست ندارم به خاطر تنهایی من تصمیمی بگیری که به ضررت باشه… دوست دارم قشنگترین اشتباه من!» یک پیام برای الهام
فرستادم و هم خودم را، هم زندگی ام را گذاشتم در آبادان و رفتم. شغلم را، آینده ام را، عمه و عمو جلال را و آن چیزی که هر مردی تنها یکبار در زندگی تجربه میکند.
پیام آخرم را رستادم: «قرار نیست تو تنها بمونی… تو برای همیشه خدا رو داری. قشنگ ترین و درست ترین انتخاب هر آدم. خدا خیلی بزرگه… بهش میگم هوات رو داشته باشه.»
از زمانی که احساس کردم بزرگ شدم فقط یکبار سر خاک مادربزرگم گریه کردم. اما بعد از الهام بارها و بارها. هر کسی بعد از از دست دادن عزیزی، اول در بُهت است
و باور نمیکند. بعد از هضم ماجرا ماتم میگیرد و زار میزند، و بعد از آن به نبودنش عادت میکند. فراموش نه، فقط عادت میکند. من هم بعد از الهام فقط عادت کردم
به زندگی بدون او. مثل کسی که بعد از چند سال از دست دادن چشمانش، به نابینا بودن عادت کند. انگار که هیچ وقت دنیا را ندیده است. آن غروب که الهام را بعد از
شش سال در تلویزیون دیدم، مثل این بود که برای یک لحظه بینا شده باشم و بتوانم بعد از سال های ثانیه ای اطرافم را ببینم و بعد بلافاصله دنیایم تاریک شود. زخم
کهنه و عمیق نداشتنش سر باز کرد.
همه چیز را برای همسرم تعریف کردم. سرم را در آغوشش گرفته بود و لباسش از اشک هایم خیس شده بود. – «من برای چی به این دنیا اومدم؟ شاید وظیفه من تو این دنیا
این بود که یار و یاور یکی از مخلوق های خدا باشم… چه رسالتی از این بالاتر؟! من یه عوضی ام…»
چیزی نگفت و فقط نوازشم میکرد. وحشت داشتم که نکند یک آن در ذهنش بگذرد که اگر اتفاقی مشابه اتفاق الهام برایش به وجود بیاید، من چه واکنشی ممکن است داشته باشم.
صدای اذان از تلوزیون و مسجد محلمان آمد: «الله اکبر…الله اکبر…»
--
روز والنتاین یا روز عشاق در فرهنگ مسیحی سدههای میانه و سپس فرهنگ مدرن غربی روز ابراز عشق است.
این مناسبت هر سال در روز ۱۴ فوریه (۲۵ بهمنماه و بعضی سالها ۲۶ بهمنماه) در سراسر جهان برگزار میشود.
سابقهٔ تاریخی روز والنتین به جشنی که به افتخار قدیس والنتین در کلیساهای کاتولیک برگزار میشد، باز میگردد.
روز والنتین برگرفته از سنن روم باستان و مسیحیت میباشد.
این ابراز عشق معمولاً با فرستادن کارت والنتین یا خرید هدایایی مانند گل سرخ انجام میشود.
افسانه والنتین
والنتین قدیس و مریدانش
تاریخچه کامل و دقیق والنتین در دست نیست و آنچه از پیشینه این روز میدانیم با افسانه درآمیختهاست.
امروزه کلیسای کاتولیک به این نتیجه رسیدهاست که حداقل سه قدیس به نام والنتین یا والنتیوس وجود داشتهاند که همگی به قتل رسیدهاند،
به همین دلیل چندین افسانه سعی در بازگوئی تاریخچه این آئین دارند.
طبق یک افسانه مشهور در سده سوم میلادی، در روم باستان در دوران فرمانروایی کلاودیوس دوم کشیشی به نام والنتین میزیسته است.
کلودیوس عقیده داشت مردان مجرد نسبت به آنانی که همسر و فرزند دارند سربازان جنگجوتر و بهتری هستند.
از این رو ازدواج را برای مردان جوان امپراتوری روم قدغن میکند. والنتین معتقد بود که این حکم ناعادلانه است؛ لذا مخفیانه عقد سربازان رومی را با دختران محبوبشان
جاری میکرد.
هنگامی که کلاودیوس این امر را دریافت، والنتین را به مرگ محکوم کرد.
افسانه دیگر میگوید شاید کشیش والنتین به علت نجات دادن و فراری دادن مسیحیان از آزار و شکنجه رومیان کشته شده باشد.
مطابق یک افسانه، کشیش والنتین خود عاشق دختر زندانبانش شده و نخستین کارت والنتین را خود او قبل از مرگش برای آن دختر فرستاد و در آن نوشت «از طرف والنتین
تو».
پیشینهٔ تاریخی
کشیش والنتاین احتمالاً زمانی حدود سال ۲۷۰ میلادی به قتل رسیدهاست.
در حالی که برخی بر این نظر هستند که روز والنتین، سالگرد مرگ یا به خاکسپاری والنتین است، گروه دیگر معتقدند کلیسای کاتولیک به منظور مسیحی سازی یک سنت باستانی
و مشرکانه لوپرکالیا که در روم مرسوم بوده، این تاریخ را برگزیدهاست.
تا اواخر قرن پنجم میلادی در امپراتوری روم جشن لوپرکالیا به مناسبت باروری برگزار میشد. در سال ۴۹۸ میلادی، پاپ ژلازیوس یکم برگزاری جشن لوپرکالیا را ممنوع
کرد.
وی روز ۱۴ فوریه را به عنوان روز والنتین اعلام کرد، تا با اعمال مشرکانه مقابله کند.
در سدههای میانه اروپا، بخصوص در انگلستان و فرانسه، والنتین یکی از محبوب ترین قدیسان بودهاست. بخصوص همزمانی شروع جفت گیری پرندگان با روز والنتین، این
باور را که روز والنتین به واقع، روز عشاق است، تشدید کرد.
قدیمی ترین یادبود والنتین که امروز در دست میباشد، مربوط به چارلز دوک اورلئان است.
وی که در پی شکست در نبرد آزینکورت در برج لندن زندانی بود نامهای را در سال ۱۴۱۵ برای معشوقهاش نوشت که اکنون در مجموعه دستنویسهای کتابخانه بریتانیایی
نگهداری میشود.
شهرهای منسوب به والنتین قدیس
بر اساس باورهای کنونی، بقایای والنتین قدیس که در سده ۱۹ میلادی در قبرستانی باستانی در ایتالیا کشف شد هماکنون در سه شهر رم، دوبلین و گلاسگو نگهداری میشود.
بخشی از این بقایا پس از انتقال به یک تابوت طلایی توسط پاپ گرِگوری شانزدهم به کلیسای کاتولیک وایت فرایر در دوبلین پایتخت جمهوری ایرلند اهدا شد.
بخش دیگری از این بقایا که گفته میشود شامل استخوانهای والنتین قدیس است توسط یک خانواده متمول فرانسوی در سده نوزدهم به کلیسای فرانسیس مقدس در شهر گلاسگو
در اسکاتلند منتقل شد.
خارج از حلقههای مذهبی از مردم
عادی کمتر کسی از وجود این بقایا در شهر اطلاع داشت تا اینکه در سال ۱۹۹۹ تصمیم به انتقال این بقایا به کلیسای دیگری به نام The Blessed John Duns Scotus گرفته
شد. این اقدام توجه گستردهٔ رسانهها و به طبع آن عموم مردم را به دنبال داشت بهطوری که شهر گلاسگو به خاطر میزبانی والنتاین قدیس «شهر عشاق» لقب گرفت و از
سال ۲۰۰۲ این شهر در روز والنتین میزبان فستیوالی به نام «فستیوال عشق» میباشد.
رسوم والنتین
از هدایای مرسوم در این روز هدایای شکلاتی را میتوان نام برد.
در کشورهای اروپایی و آمریکائی دادن شکلات به عنوان هدیه روز والنتین از شهرت خاصی برخوردار است.
تزئین شکلات و پختن انواع آن نیز از آداب این روز به شمار میرود.
در دیگر فرهنگها
برخی بر آنند که والنتین فراتر از سنتی غربی است که پیش از این در بسیاری کشورهای جهان موجود بودهاست.
در کشور چین، روزی مشابه والنتین موجود است که تحت عنوان «شب هفتها» نامیده میشود.
برابر با افسانهای چینی، پسر گاوچران و دختر بافنده، در هفتمین روز هفتمین ماه از تقویم قمری در آسمان با یکدیگر ملاقات کردند.
آخرین «شبِ هفتها» در ۳۰ اوت ۲۰۰۶ بود. روایتی دیگر از این روز با اندکی تفاوت نسبت به چین، در ژاپن نیز موجود است که از آن به عنوان «تاناباتا» یاد میگردد
و برابر با هفتم ژوئیه تقویم خورشیدیست.
در کشور مصر، روز عشق دیگری موجود است که برابر با ۴ نوامبر هر سال است.
در کره جنوبی، در ۱۱ دسامبر هرسال، روزی تحت عنوان «روز پِپِرو» موجود است که در آن زوجهای جوان هدایایی به یکدیگر تقدیم میکنند.
در ایران باستان دو جشن از جهاتی با والنتین مشابهت داشته است. یکی جشن مهرگان که در شانزدهم مهر ماه برگزار میشده و در آن مردم به یکدیگر هدیه میدادهاند
و دیگر جشن اسفندگان یا سپندارمذگان بوده که پنجم اسفند برگزار میشده و مردان به همسران خود هدیه داده و از آنها تجلیل میکرده و بر تخت مینشاندهاند.
ایران
در ایران از سال ۱۳۸۹ تولید انواع پوستر، بروشور، جعبه و کارتهای تبلیغاتی با نمادهای قلب، نیم قلب، گل رز قرمز و هر گونه فعالیتی مبنی بر اطلاعرسانی در این
روز ممنوع است و از سوی مراجع قانونی با واحدهای متخلف برخورد قانونی میشود.
گروهی دیگر به جای آن جشن اسفندگان را که برگرفته از آیینهای ایرانی است و در روز پنجم اسفند زرتشتی (اسفندروز از اسفندماه) برگزار میشود، را به جای والنتین
پیشنهاد میکنند.
اسفندیار اختیاری، نماینده زرتشتیان دوره هشتم مجلس شورای اسلامی جشن مهرگان را روز عشق حقیقی و واقعی در فرهنگ ایرانی میداند و به نظر وی مردم باید به جای
والنتین این روز را زنده کنند.
با این وجود این روز در میان جوانان ایرانی محبوب است و آن را گرامی میدارند.
عربستان سعودی
در عربستان سعودی فروش محصولات مربوط به روز والنتین مانند گل رز در سال ۲۰۰۲ و ۲۰۰۸ ممنوع شد و پلیس مذهبی این کشور از مغازه داران خواست تا چنین چیزهایی را
به فروش نرسانند.
مالزی
در مالزی برخی مقامات حکومتی و مذهبی بهدلیل آنچه که «نامتناسب بودن» این جشن با فرهنگ مسلمانان آن کشور میدانند، با بهراهاندازی کمپین ضد ولنتاین، تلاش
کردهاند مردم را از برگزاری مراسم روز ولنتاین نهی کنند.
در چند ایالت مالزی، مقامات در صدد وضع قوانینی هستند که مانع از برقراری رابطهٔ جنسی ـ پیش از ازدواج ـ میان دخترها و پسرهای مجرد در هتلها شوند.
اما همهٔ مردم آن کشور با مواضع ضد ولنتاین حاکمان آن کشور موافق نیستند و برخی برگزاری این جشن را بیضرر میدانند.
--
1.
بوسه هایت
بهشت را معنا می دهند
دستهایت
دور دست آرامش را
حلقه میکنند بر تنم
نفسهایت
عشق را معطر میکنند
و آغوشت
"پرمحتواترین خلاصه ی دنیاست...
2.
بوسه ،
آنـاتـومـی آدم را بـه هـم مـی ریـزد
تـو را کـه مـی بـوسـم
مـن بـال در مـی آورم
3.
از لبانت، بله میخواهم بده
جام را پیوسته میخواهم بده
یک نظر دیدم دلم آتش گرفت
شرح غم را سینه میخواهم بده
گفته بودی ماه من آخر شوی
خویش را آیینه میخواهم بده
چوب خط بر روزهایم میکشم
یک شب آدینه میخواهم بده
اشک شوقت مایه امید ماست
بس لب پر خنده میخواهم بده
دست در زلف تو آرامم کند
موی تو آشفته میخواهم بده
هر نفس هر لحظه میگویم دلا
از لبانت، بله، میخواهم بده
4.
لب های تورا می چشم و می روم از حال
ای یاد تو در لوح دل من همه احوال
در خواب به آغوش خودم می کشمت باز
هرچند که دوری ز من و این دل بدحال
جایی مرو بی من که شوم نا خوش از این کار
در مهر و محبت به دل من مکن اهمال
5.
مرا یک بوسه مهمان کن
کسی فهمید، کتمان کن
من از این عاشقی مستم
بیاور لب، دو چندان کن
شبم بی تو غم انگیز است
بیا شب را تو خندان کن
چو ماهی در شب تارم
بتاب و دل چراغان کن
چرا از من گریزانی؟
بیا! کم دیده گریان کن
" تو را من دوست می دارم "
بیا این را تو اذعان کن
بیا و با تب عشقت
مرا درگیر هذیان کن
شدم کافر به چشمانت
مرا با دین و ایمان کن
6.
اخم تو با چشم من بگذار واویلا کند
تق تق ساز النگویت دلم را وا کند
کوزه هم بر روی شانه گیس بافت تا کمر
برکه برکه ماه را با تو شب یلدا کند
تو از آن آیینه ترسیدی که خود را بنگری
انعکاس سحر جادوی تو را رسوا کند
دایره در بین دستانت چه زیبا می زند
نغمه ی آهنگ آن خون بر دل درنا کند
رحم کن خود را بپوشان از نگاه هرزه ام
سینه ریزه مریمی روی تنت غوغا کند
بار آخر باشد اینجا را مزین میکنی
بوی تو عطر مرا دربسترم پیدا کند
با تکانی که بر آن قوس کمر میآوری
حالت آشفته ی دیوانه را اغما کند
7.
استکان ِ چای من بوی ِ لبانت میدهد
جرعه جرعه عشق را دارد نشانت میدهد
قل قل ِ قلبم به جوش آورده خون ِ سرد را
گرم باد این دم، دمادم جان به جانت میدهد
گرم تر از استکانْ تو، داغ تر از چایْ من
دور ِ من تشکیل ِ حلقه، بازوانت میدهد
خاطراتِ بوسه هامان را همین یک استکان
مو به مو چیزی شبیه گیسوانت میدهد
با ولع مینوشم این چای لبالب عشق را
طعم ِ قندِ خنده های توأمانت میدهد
8.
میشود تنها شویم یک بوسه از چشمت کنم؟
حلقه ی پیوندمان را دزدکی دستت کنم؟
میشود هر ثانیه نام مرا نجوا کنی؟
من بگویم "جان" ولی با بقیه بدتا کنی؟
میشود آغوش تو منزلگه جانم شود!؟
چشم تو جانم بگیرد عشق مهمانم شود؟
میشود مردم بدانند من چقد دیوانه ام؟
جز تو دیگر هیچ بینم با همه بیگانه ام.؟!
آنقدر دیوانه ام تا هر که میبیند مرا
آه تلخی میکشد با خنده میپرسد چرا؟
9.
گفته بودم که اگر بوسه دهی توبه کنم
بعد از این بوسه دگر بار خطائی نکنم
بوسه دادی و چو برخواست لبم از لب تو
توبه کردم که دگر توبه بیجا نکنم
10.
بوسی ز لبم بخواست با عیاری
گفتم که فقط یکی، اجازت داری
بیش از سه -چهار بوسه چید و گفتا
«کار عیب نمیکند ز محکم کاری !»
11.
از لبان قرمز تو گاز می چسبد فقط
بعد از آن با بوسه ای پرواز می چسبد فقط
عشق را در چشم های گرگی من دیده ای
گرچه این احساس با ابراز می چسبد فقط
زندگی کردن کنار تو پر از زیبایی است
در هوای دیدنت آواز می چسبد فقط
لذت آغوش را امروز تقسیم اش کنیم
دکمه های بسته ات را باز... می چسبد فقط
از تو گفتن ها مگر با یک غزل بس می شود
لحظه های پرتنش... ایجاز می چسبد فقط...!
12.
آنقَدَر وسوسه دارم بنویسم که نگو...
آنقَدَر حسرت دیدار تو دارم که نگو...
بس که دلتنگ تو ام ، از سر شب تا حالا...
آنقَدَر بوسه به تصویر تو دادم که نگو...
جانِ من حرف بزن
آنقَدَر گوش به فرمان تو هستم که نگو...
کوچه پس کوچه ی این شهر پر از تنهاییست
آنقَدَر بی تو در این شهر غریبم که نگو...
جانِ من زود بیا
آنقَدَر حسرت آغوش تو دارم که نگو...
به خدا دلتنگم
رو به رویم بِنِشینی کافیست
همه دنیا به کنار...
گرچه از دور ولی ، من تو را میبوسم...
آنقَدر حسرت دیدار تو دارم که نگو
13.
بوسیدن تو ، خیالی اش هم خوب است
پیش تو نشد ، حوالی اش هم خوب است.
از آن لب تو که بوسه ای سهمم نیست
یک خنده خشک و خالی اش هم خوب است
14.
یک بوسه از آن لپ تو با ناز گرفتم
خود را که به آن راه زدی باز گرفتم
انگشت تعجب زده ات را که گزیدی
لبهای خجالت زده را گاز گرفتم
از باغ لبت مست شدم مثل قناری
حتی سر تو مدرک آواز گرفتم
دارم زده موهای تو با تار طلایی
با هر نت این دار تو یک ساز گرفتم
تا اوج نگاه تو مرا جلد خودش کرد
از آبی چشمت پر پرواز گرفتم
عاشق شدنم باعث شاعر شدنم شد
از قدرت چشمان تو ایجاز گرفتم.
15.
وقتی بوسه بر لبانم میگذاری
به یاد می آورم دلیل
کوه کن بودن فرهاد را ...
وقتی بوسه بر لبانت میگذارم
احساس می کنم حس جنون
بر پیکر بیچاره مجنون را ...
وقتی لبانت بر لبانم گره می خورد
ایمان می آورم
آدم چه زیبا بهشت را به
سیبی فروخت ...
16.
هیچ کس درد شیطان را نفهمید شاید عاشق حوا بود که به آدم سجده نکرد
17.
اسیربوسه ای هستم که ازرویت طلب دارم
تمام بوسه هایم را نبوسیده به لب دارم ...
طبیبی ناخوش احوالم ،حبیبم گشته بیمارم...
به شوق عافیت عمری دراین وادی مطب دارم
دلم می سوزد از سوز کیار زمهریر عشق ...
گمانم خود نمی دانی که از عشق تو تب دارم
بر آماج لبان تو دمادم می زنم بوسه ...
ز صدها خال مهرویان ، نشانی منتخب دارم
نمی دانم خدایی یا که حورالعین من هستی...
زمینی بودنت را من در این عالم عجب دارم
تو از جنس معمائی ، دمادم در تو حیرانم...
دلی سرگشته وتنها که از عشقت سبب دارم....
18.
عشوه ات زیباست، تکرارش بکن
بر سرش دعواست، تکرارش بکن
تیر عشقت خورد، بر دل نازنین
نوش جان ماست ، تکرارش بکن
بوسه ای دادی مرا در خواب ناز
گر چه این رویاست، تکرارش بکن
محو آواز قشنگت گشته ام
لحن آن شیواست، تکرارش بکن
با نگاهت، هوش از سر برده ای
چشم تو شهلاست، تکرارش بکن
از می عشقت، دلم سرمست شد
طعم آن گیراست، تکرارش بکن
چشم پوشی کردی از آغوش من
قلب من دریاست، تکرارش بکن.
19.
با اینکه می دانم دوست داشتن گناه است دوستت دارم
با اینکه می دانم پرستش کار کافر است می پرستمت
با اینکه می دانم آخر عشق رسوایی است عاشقت می شوم
پس گناهکارم ، کافرم ، رسوایم ولی همچنان دوستت دارم
--
---
•تولد زینب(س) و گریه پیامبر بر مصایب آن
زینب کبرى (س) روز پنجم جمادىالاول سال ۵ یا ۶ هجرت در مدینه چشم به جهان گشود. خبر تولد نوزاد عزیز، به گوش رسول خدا (ص) رسید. رسول خدا (ص) براى دیدار او
به منزل دخترش حضرت فاطمه زهرا (س) آمد و به دختر خود فاطمه (س) فرمود:
((دخترم ، فاطمه جان ، نوزادت را برایم بیاور تا او را ببینم )).
فاطمه (س) نوزاد کوچکش را به سینه فشرد، بر گونه هاى دوست داشتنى او بوسه زد، و آن گاه به پدر بزرگوارش داد. پیامبر (ص) فرزند دلبند زهراى عزیزش را در آغوش
کشیده, صورت خود را به صورت او گذاشت و شروع به اشک ریختن کرد. فاطمه (ص) ناگهان متوجه این صحنه شد و در حالى که شدیدا ناراحت بود از پدر پرسید: پدرم ، چرا
گریه
مى کنى ؟!
رسول خدا (ص) فرمود: ((گریه ام به این علت است که پس از مرگ من و تو، این دختر دوست داشتنى من سرنوشت غمبارى خواهد داشت ، در نظرم مجسم گشت که او با چه مشکلاتى
دردناکى رو به رو مى شود و چه مصیبتهاى بزرگى را به خاطر رضاى خداوند با آغوش باز استقبال مى کند)).
در آن دقایقى که آرام اشک مى ریخت و نواده عزیزش را مى بوسید، گاهى نیز چهره از رخسار او برداشته به چهره معصومى که بعدها رسالتى بزرگ را عهده دار مى گشت خیره
خیره مى نگریست و در همین جا بود که خطاب به دخترش فاطمه (س) فرمود: ((اى پاره تن من و روشنى چشمانم ، فاطمه جان ، هر کسى که بر زینب و مصایب او بگرید ثواب
گریستن کسى را به او مى دهند که بر دو برادر او حسن و حسین گریه کند)).
(۱)
•ولادت و پرورش زینب
درست ترین گفتار آن است که سِیِدَتَنا زینب کبرى (س) در پنجم ماه جمادىالاول سال پنجم هجرى به دنیا آمده ، و تربیت و پرورش آن در خانه فاطمه و مروارید گرانبها
و
بى مانند در کنار پیغمبر اکرم (ص) بوده ، و در خانه رسالت راه رفته ، و غذای خود را از وجود مطهر زهرای مرضیه(س) تناول نموده ، و از دست پسر عموى پیغمبر، امیرالمؤمنین
(ع) غذا و خوراک خورده و نمو نموده ، نمو قدسى و پاکیزه ، و با سعادت و نیکبختى ، و پرورش یافته پرورش روحانى و الهى ، و به جامه هاى عظمت و بزرگى به چادر
پاکدامنى و حشمت و بزرگوارى پوشیده شده ، و پنج تن اصحاب کساء به تربیت و پرورش و تعلیم و آموختن و تهذیب و پاکیزه گردانیدن او قیام نموده و ایستادگى داشتند،
و همین بس است که مربى و مؤدب و معلم او ایشان باشند.
(۲)
•گریه جبرئیل بر مصایب زینب (س)
روایت شده است که پس از ولادت حضرت زینب (س)، حسین (ع) که در آن هنگام کودک سه چهار ساله بود، به محضر رسول خدا (ص) آمد و عرض کرد: ((خداوند به من خواهرى عطا
کرده است )). پیامبر(ص) با شنیدن این سخن ، منقلب و اندوهگین شد و اشک از دیده فرو ریخت . حسین (ع) پرسید: ((براى چه اندوهگین و گریان شدى ؟)). پیامبر(ص)
فرمود: ((اى نور چشمم ، راز آن به زودى برایت آشکار شود.))
تا اینکه روزى جبرئیل نزد رسول خدا (ص) آمد، در حالى که گریه مى کرد، رسول خدا (ص) از علت گریه او پرسید، جبرئیل عرض کرد: ((این دختر (زینب ) از آغاز زندگى
تا پایان عمر همواره با بلا و رنج و اندوه دست به گریبان خواهد بود؛ گاهى به درد مصیبت فراق تو مبتلا شود، زمانى دستخوش ماتم مادرش و سپس ماتم مصیبت جانسوز
برادرش امام حسن (ع) گردد و از این مصایب دردناک تر و افزون تر اینکه به مصایب جانسوز کربلا گرفتار شود، به طورى که قامتش خمیده شود و موى سرش سفید گردد.))
پیامبر (ص) گریان شد و صورت پر اشکش را بر صورت زینب (س) نهاد و گریه سختى کرد، زهرا (س) از علت آن پرسید. پیامبر (ص) بخشى از بلاها و مصایبى را که بر زینب
(س) وارد مى شود، براى زهرا(س) بیان کرد.
حضرت زهرا (س) پرسید: ((اى پدر! پاداش کسى که بر مصایب دخترم زینب (س) گریه کند کیست ؟ پیامبر اکرم (ص) فرمود: ((پاداش او همچون پاداش کسى است که براى مصایب
حسن و حسین (ع) گریه مى کند))
(۳)
•بشارت تولد زینب و گریه على (ع)
هر پدرى را که بشارت به ولادت فرزند دادند، شاد و خرم گردید، جز على بن ابى طالب (ع) که ولادت هر یک از اولاد او سبب حزن او گردید.
در روایت است که چون حضرت زینب متولد شد، امیرالمؤمنین (ع) متوجه به حجره طاهره گردید، در آن وقت حسین (ع) به استقبال پدر شتافت و عرض کرد: اى پدر بزرگوار!
همانا خداى کردگار خواهرى به من عطا فرموده
امیرالمؤمنین (ع) از شنیدن این سخن بى اختیار اشک از دیده هاى مبارک به رخسار همایونش جارى شد. چون حسین (ع) این حال را از پدر بزرگوارش مشاهده نمود افسرده
خاطر گشت . چه ، آمد پدر را بشارت دهد، بشارت مبدل به مصیبت و سبب حزن و اندوه پدر گردید، دل مبارکش به درد آمد و اشک از دیده مبارکش بر رخسارش جارى گشت و عرض
کرد: ((بابا فدایت شوم ، من شما را بشارت آوردم شما گریه مى کنید، سبب چیست و این گریه بر کیست ؟))
على (ع) حسینش را در برگرفت و نوازش نمود و فرمود: ((نور دیده ! زود باشد که سِر این گریه آشکار و اثرش نمودار شود.))که اشاره به واقعه کربلا مى کند. همین بشارت
را سلمان به پیغمبر داد و آن حضرت هم منقلب گردید.
چنان که در بعضی کتب است که حضرت رسالت در مسجد تشریف داشت آن وقت سلمان شرفیاب خدمت گردید و آن سرور را به ولادت آن مظلومه بشارت داد و تهنیت گفت . آن حضرت
بگریست و فرمود: ((اى سلمان جبرییل از جانب خداوند جلیل خبر آورد که این مولود گرامى مصیبتش غیر معدود باشد تا به آلام کربلا مبتلا شود، الی آخر.
))(۴)
•نامگذارى زینب از طرف خداوند
هنگامى که زینب (س) متولد شد، مادرش حضرت زهرا (س) او را نزد پدرش امیرالمؤمنین (ع) آورده و گفت : این نوزاد را نامگذارى کنید! حضرت فرمود: من از رسول خدا
جلو نمى افتم .
در این ایام حضرت رسول اکرم (ص) در مسافرت بود. پس از مراجعت از سفر، امیرالمؤمنین على (ع) به آن حضرت عرض کرد: نامى را براى نوزاد انتخاب کنید. رسول خدا (ص)
فرمود: من بر پروردگارم سبقت نمى گیرم .
در این هنگام جبرئیل (ع) فرود آمده و سلام خداوند را به پیامبر(ص) ابلاغ کرده و گفت :
نام این نوزاد را ((زینب )) بگذارید! خداوند بزرگ این نام را براى او برگزیده است .
بعد مصایب و مشکلاتى را که بر آن حضرت وارد خواهد شد، بازگو کرد. پیامبر اکرم (ص) گریست و فرمود: هر کس بر این دختر بگرید، همانند کسى است که بر برادرانش حسن
و حسین گریسته باشد.
(۵)
•فرزند فاطمه
علیا حضرت زینب ، نخستین دخترى است که از فاطمه (س) به دنیا آمده ، و او پس از امام حسن و امام حسین (ع) بزرگترین فرزندان فاطمه (س) بوده ، و نیز گفته اند:
دلیل بر آن است که راویان حدیث و بیان کنندگان اخبار در ایام اِضطِهار – یعنى روزگار غلبه و چیرگى ظلم و ستم ستمگران بر مؤمنین – هر گاه مى خواستند از امیرالمؤمنین
على (ع) روایتى نقل کنند مى گفتند:
این روایت از ابى زینب است ، و اینکه امیرالمؤمنین (ع) را به این کنیه مى نامیدند، براى آن است که زینب کبرى (س) پس از امام حسن و امام حسین – علیهمالسلام
– بزرگترین فرزندان آن حضرت بوده ، و امیرالمؤمنین (ع) نزد دشمنانش به این کنیه معروف نبوده است .
(۶)
•تغذیه زینب از زبان پیامبر
حضرت زینب (س) مانند دو برادرش حسن و حسین (ع) از زبان رسولالله (ص) تغذىه مى کرد.
همان طور که در بسیارى از اخبار آمده است ، پیغمبر (ص) زبان خود را در دهان حسنین مى گذاشت ، آنان با مکیدن زبان پیغمبر تغذیه مى شدند و از همین طریق گوشت و
پوست بدنشان مى رویید و رشد مى کرد، در مورد حضرت زینب (س) نیز همین عمل را انجام مى داد.
در جلد اول از کتاب خرایج راوندى (صفحه ۹۴) معجزه یکصد و پنجاه و پنج (۱۵۵) از حضرت صادق (ع) چنین روایت کرده است :
امام صادق (ع) فرمود: پیغمبر (ص) پیوسته نزد فرزندان شیر خوار فاطمه مى آمد، از آب دهان خود آنان را تغذیه مى کرد و سپس به فاطمه (س) مى فرمود به آنان شیر ندهید))
(۷)
•لقب هاى حضرت زینب (س)
list of 8 items
1. ) زینب کبرى : این لقب براى مشخص شدن و تمییز دادن او از سایر خواهرانش (که از دیگر زنان امیرالمؤمنین به دنیا آمده بودند) بود.
2. )الصدیقه الصغرى : چون (( صدیقه )) لقب مبارک مادرش ، زهراى مرضیه (س) است ، و از سویى شباهت هاى بى شمارى میان مادر و دختر وجود داشت ، لذا حضرت زینب را
(( صدیقه صغرى )) ملقب کردند.
3. ) عقیله / عقیله بنى هاشم / عقیله الطالبین : (( عقیله )) به معناى بانویى است که در قومش از کرامت و ارجمندى ویژه اى برخوردار باشد و در خانه اش عزت و محبت
فوق العاده اى داشته باشد.
4. موثقه عارفه
5. عالمه غیر معلمه
6. عابده آل على
7. فاضله
8. کامله
list end
(۸)
•کنیه حضرت زینب (س)
کنیه آن علیا حضرت (( ام کلثوم )) است ، و این که ایشان را (( زینب کبرى )) مى گویند، براى آن است که فرق باشد بین او و بین کسى از خواهرانش که به آن نام و
کنیه نامیده شده است .
چنان که ملقبه به (( صدیقه صغرى )) شده است ، براى فرق بین او و مادرش صدیقه کبرى فاطمه زهرا صلواتالله علیهما.
(۹)
•پاورقی ها
list of 9 items
1. خطابه زینب کبرى (س) پشتوانه انقالب امام حسین (ع) صفحات ۵۵ – ۵۷ اثر دانشمند محترم محمد مقیمى از انتشارات سعدى ، به نقل از طراز المذهب ، ص ۳۲ و ۲۲٫
2. زینب کبرى ، ص ۱۳۹٫
3. الخصائص الزینبیه ، ص ۱۵۵ ناسخ التواریخ زینب (س) ص ۴۷
4. ناسخ التواریخ حضرت زینب کبرى (س)، ج ۱، ص ۴۵ و ۴۶٫
5. فاطمه زهرا (س) دل پیامبر، ص ۸۵۴
6. زینب کبرى ، ص ۱۳۷ و ۱۳۸
7. پیام آور کربلا، ص ۱۷
8. ره توشه راهیان نور، ص ۲۵۸٫
9. زینب کبرى ، ص ۱۳۷٫
list end
منبع:سایت شب روشن