وبلاگ شخصی جابر جعفری

وبلاگ شخصی جابر جعفری

سلام بازدید کننده گرامی به وبلاگ شخصی جابر جعفری خوش آمدید این وبلاگ جهت انتشار پستهای شخصی اینجانب با موضوعات متنوع و گاها انتشار مهمترین رویدادهای زادگاهم شهر کارچان ایجاد گردیده است قبلا از حسن توجه شما کمال تشکر را دارم
وبلاگ شخصی جابر جعفری

وبلاگ شخصی جابر جعفری

سلام بازدید کننده گرامی به وبلاگ شخصی جابر جعفری خوش آمدید این وبلاگ جهت انتشار پستهای شخصی اینجانب با موضوعات متنوع و گاها انتشار مهمترین رویدادهای زادگاهم شهر کارچان ایجاد گردیده است قبلا از حسن توجه شما کمال تشکر را دارم

شعر طنز از فریدون مشیری

با سلام و درود فراوان انسان با آرزوهایش زنده است و زندگی میکند همیشه بهترینها را خواهان است اما گاها رسیدن به برخی آرزوها اگر نگویم غیر ممکن است باید پذیرفت سخت است و انگار تنها باید با یاد آنها خوش بود و این خلأ نرسیدن به آرزوی فرد تنها با دلخوش بودن به داشته ها پر شدنی است در این خصوص فریدون مشیری شعری زیبا با مایه طنز دارد که تقدیم میگردد امید که مورد توجه قرار گیرد.


گر نداری فرش کاشان، کشک کرمان را بچسب!
گر نداری بنز خوشگل، دود پیکان را بچسب!
گر نداری پول تفریح آمستردام و رم
کن قناعت ،گردش قوچان و سمنان را بچسب!
گر نداری پول کافی تا خوری ماهی سفید
اشکنه با تخم مرغ و لقمه‌ای نان را بچسب!
گر کمربند قشنگ قیمتی مقدور نیست
چون نیاکان، همتی کن بند تنبان را بچسب!
گر تورا حاصل نگردد پیپ یا سیگار برگ
کافه ی مش مهدی و نی پیچ قلیان را بچسب!
گر نداری دوستی فرزانه و یاری عزیز
صحبت یاران رند چاله میدان را بچسب!
گر نداری سرپناهی تا درآن منزل کنی
یا بدهکاری به صاحبخانه، زندان را بچسب!
گر شدی بیمار و پول‌ دکتر و دارو نبود
هرچه عزرائیل گوید، گوش کن، آن را بچسب..!!!!

شاعر:فریدون مشیری

شعر باران در واکنش به آلودگی تهران و کلان شهرهای ایران

با سلام خدمت شما بازدید کننده گرامی به گزارش خبرگزاری فارس آقای غلامعلی حداد عادل یکی از نمایندگان مجلس شورای اسلامی و رئیس فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی به تازگی در واکنش به آلودگی بی سابقه هوای تهران و برخی از کلان شهرهای ایران خطاب به باران این رحمت بی منتهای الهی شعر زیبا و پر معنایی را سروده است.






باران ببار بر من و شهر و دیار من,
باران ببار بر من و باغ و بهار من.
باران به شوی دود و دم از آسمان شهر,
باران ببر غبار غم از روزگار من.
باران چرا ز خانه ما پا کشیده ای,
ای یار بی تکلف پیرار و پار من.
دیریسـت دوُر مانده ام از چکهْ چکه ات,
باز آی و ساعتی بنشین در کنار من.
باران به چشم روشنی من نیامدی,
کی میرسد به سر این انتظار من.
باران مهربان ز چه نامهربان شدی,
آبی بزن به جان و دل پر شرار من.
مُردم بدان امید که آیی به دیدنم,
«ای وای بر من و دل امیدوار من.»
باران مرا ز قحطی دیرینه وا رهان,
بشکن طلسم تشنگی ناگوار من.
باران نشسته ام که ببینم چه می کنی,
با خوشه‌های تشنه لب کشتزار من.
وارونگیست قسمت این بخت واژگون,
آلودگیسـت دغدغه و خار خار من.
باران شب فروز سحرزاد من ببار,
ای چلچراغ روشن شبهای تار من.
ای آن که در لطافت طبعت خلاف نیست,
ای میهمان ساده دل بردبار من.
ای باد اگر نیایی و باران نیاوری,
بر باد می‌رود هنر و ابتکار من.
مَردُم در انتظار، طبیعت در انتظار,
این است شرح قصه شهر و دیار من.

شاعر:غلامعلی حداد عادل

شعری از زنده یاد فروغ فرخزاد

با سلام خدمت شما بازدید کننده گرامی باز خدمت رسیدم با یک شعر از زنده یاد فروغ فرخزاد امیدوارم مورد توجه قرار گیرد


شعری از زنده یاد فروغ فرخزاد



روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت
باز زندانبان خود بودم
آن منِ دیوانه عاصی
در درونم های هو می کرد
مُشت بر دیوارها میکوفت
روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه میپیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب
هایهای گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دوُر بر میخاست
لیک درمن تا که می پیچید
مرده ای از گور بر می خاست
مرده ای کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهوها
در سیاهی پیش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر میشد
ورطه تاریک لذت بود
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام آرام
می گذشت از مرز دنیا ها
باز تصویری غبار آلود
زان شب کوچک ‚ شب میعاد
زان اطاق ساکت سرشار
از سعادت های بی بنیاد
در سیاهی دستهای من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش
ریشه هامان در سیاهی ها
قلب هامان میوه های نور
یکدیگر را سیر میکردیم
با بهار باغهای دوُر
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویا ها
زورق اندیشه ام آرام
میگذشت از مرز دنیا ها
روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن مغرور سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم؟
بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم

دلنوشته امروز پنجشنبه نوزده آذر 1394


سلام امروز پنجشنبه نوزدهم آذر سال 1394 ساعت سه بعد از ظهر است که من این مطالب را می نگارم امروز داشتم ایمیلم را چک میکردم به اشعار زیبایی برخوردم با خود گفتم آنها را درین نوشتار منتشر کنم شاید رد پای کسی به اینجا افتاد شاید این شعر ها برای او هم جالب باشد و حرف دلش را بگوید از چیزهایی بگوید که بیان آن گاهی جز با یک یا چند بیت شعری میسر نباشد.

ساعتش را درست یادم نیست:
روزی از راه آمدم اینجا ساعتش را درست یادم نیست
دیدم انگار دوستت دارم ، علتش را درست یادم نیست
چشم من از همان نگاه نخست با تو احساس آشنایی کرد
خنده ات حالت عجیبی داشت حالتش را درست یادم نیست
هی به عکست نگاه میکردم زیر چشمی و در خیال خودم
می زدم بوسه ها به پیشانی ت ، لذتش را درست یادم نیست
آن شب از فکر تو میان نماز ، بین آیات سوره ی توحید
لَم یَلد را ، یَلد وَلم خواندم! رکعتش را درست یادم نیست
باورش سخت بود و نا ممکن که دلم بوی عاشقی می داد
پیش از اینها همیشه تنها بود مدتش را درست یادم نیست
خواب تو خواب هر شبم شده بود راه تعبیر آن سرودن شعر
جای من یک نفر کنار تو بود صورتش را درست یادم نیست
مانده بود از تمام خاطره ها شاعری در میان آیینه...
اسم او بهار بود اما شهرتش را درست یادم نیست!...


تو کیستی:

تو کیستی که پراکنده در هوای منی
تنیده ای به وجودم ولی سوای منی

کجای زمزمه هایم،کجای حادثه ای؟
کجا بجویمت ای جان،که ناکجای منی

گره زدی به نگاهت کلاف چشم مرا
به این گره زدنت هم گره گشای منی

درین هجوم سیاهی که ماه پیدا نیست
چه باکم از بیراهه؟که روشنای منی

کسی شبیه تو درمن،مرا به دریا برد
رسیده ام به یقین:این که ناخدای منی

سوال کرده ام عمری:چرا...چرا...و اینک
تویی که پاسخ صدها چرا چرای منی

ولی سوال بدون جواب مانده ی من:
تو ای غریبه که هستی که آشنای منی

درد درویشی:

مست چشمانت نبودن کار آسانی که نیست
جنبه میخواهد،ولی این درد درمانی که نیست

میتوانم جان دهم در راه چشمانت ولی
در رهت قبلا فنا گشتم،دگر جانی که نیست

صد قسم دادم به چشمانت نظر بر ما کنی
در دل عاشق کشت انصاف و ایمانی که نیست

در خیالاتم برایت شعر میگفتم مدام
روی فرش قرمزی بر روی ایوانی که نیست

گفتمت با قلب ما بازی نکن،عشوه مکن
من ندانستم تورا در سینه وجدانی که نیست

چین مزن پیشانی ات دنیا ز حالم با خبر
درد درویشی دگر اسرار پنهانی که نیست


بیش از تمامی اینها:

بیش از تمام رنگهایت رنگ کاشی را...
بیش از تمام لحظه ها وقتی تو باشی را...

روزی زنی در عهد شاه عباس عاشق کرد
سرپنجه های روح یک معمارباشی را

آنوقت شعر و رنگ و موسیقی به هم آمیخت
پوشاند اسلیمی تن عریان کاشی را

حالا دوباره اصفهان آبستن است ای عشق!
تندیس زیبایی که از من می تراشی را

روح مرا سوهان بکش، چکش بزن بشکن
بیرون بریز از من هواها را حواشی را

حل کن مرا ای عشق! ای تیزاب افسونگر!
ذرات جانم تشنه هستند این تلاشی را!

...
از نغمه ها آوازهای زنده رودت را...
بیش از تمام رنگهایت رنگ کاشی را...

از ماه تا ماهی

#پانته_آ_صفائی


زمستان:

زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را

ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد
زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را

به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید
که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را

به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد
ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را

طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید
که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر
که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را

به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود
کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را

نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم
چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را

به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید
خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را

به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم
که روزی سفره خواهد شد شکم این اژدهایان را

به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت
چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را

حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس
که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را

(شهریار)