وبلاگ شخصی جابر جعفری

سلام بازدید کننده گرامی به وبلاگ شخصی جابر جعفری خوش آمدید این وبلاگ جهت انتشار پستهای شخصی اینجانب با موضوعات متنوع و گاها انتشار مهمترین رویدادهای زادگاهم شهر کارچان ایجاد گردیده است قبلا از حسن توجه شما کمال تشکر را دارم

وبلاگ شخصی جابر جعفری

سلام بازدید کننده گرامی به وبلاگ شخصی جابر جعفری خوش آمدید این وبلاگ جهت انتشار پستهای شخصی اینجانب با موضوعات متنوع و گاها انتشار مهمترین رویدادهای زادگاهم شهر کارچان ایجاد گردیده است قبلا از حسن توجه شما کمال تشکر را دارم

شعر باران در واکنش به آلودگی تهران و کلان شهرهای ایران

با سلام خدمت شما بازدید کننده گرامی به گزارش خبرگزاری فارس آقای غلامعلی حداد عادل یکی از نمایندگان مجلس شورای اسلامی و رئیس فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی به تازگی در واکنش به آلودگی بی سابقه هوای تهران و برخی از کلان شهرهای ایران خطاب به باران این رحمت بی منتهای الهی شعر زیبا و پر معنایی را سروده است.






باران ببار بر من و شهر و دیار من,
باران ببار بر من و باغ و بهار من.
باران به شوی دود و دم از آسمان شهر,
باران ببر غبار غم از روزگار من.
باران چرا ز خانه ما پا کشیده ای,
ای یار بی تکلف پیرار و پار من.
دیریسـت دوُر مانده ام از چکهْ چکه ات,
باز آی و ساعتی بنشین در کنار من.
باران به چشم روشنی من نیامدی,
کی میرسد به سر این انتظار من.
باران مهربان ز چه نامهربان شدی,
آبی بزن به جان و دل پر شرار من.
مُردم بدان امید که آیی به دیدنم,
«ای وای بر من و دل امیدوار من.»
باران مرا ز قحطی دیرینه وا رهان,
بشکن طلسم تشنگی ناگوار من.
باران نشسته ام که ببینم چه می کنی,
با خوشه‌های تشنه لب کشتزار من.
وارونگیست قسمت این بخت واژگون,
آلودگیسـت دغدغه و خار خار من.
باران شب فروز سحرزاد من ببار,
ای چلچراغ روشن شبهای تار من.
ای آن که در لطافت طبعت خلاف نیست,
ای میهمان ساده دل بردبار من.
ای باد اگر نیایی و باران نیاوری,
بر باد می‌رود هنر و ابتکار من.
مَردُم در انتظار، طبیعت در انتظار,
این است شرح قصه شهر و دیار من.

شاعر:غلامعلی حداد عادل

شعری از زنده یاد فروغ فرخزاد

با سلام خدمت شما بازدید کننده گرامی باز خدمت رسیدم با یک شعر از زنده یاد فروغ فرخزاد امیدوارم مورد توجه قرار گیرد


شعری از زنده یاد فروغ فرخزاد



روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت
باز زندانبان خود بودم
آن منِ دیوانه عاصی
در درونم های هو می کرد
مُشت بر دیوارها میکوفت
روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه میپیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب
هایهای گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دوُر بر میخاست
لیک درمن تا که می پیچید
مرده ای از گور بر می خاست
مرده ای کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهوها
در سیاهی پیش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر میشد
ورطه تاریک لذت بود
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام آرام
می گذشت از مرز دنیا ها
باز تصویری غبار آلود
زان شب کوچک ‚ شب میعاد
زان اطاق ساکت سرشار
از سعادت های بی بنیاد
در سیاهی دستهای من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش
ریشه هامان در سیاهی ها
قلب هامان میوه های نور
یکدیگر را سیر میکردیم
با بهار باغهای دوُر
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویا ها
زورق اندیشه ام آرام
میگذشت از مرز دنیا ها
روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن مغرور سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم؟
بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم