با سلام خدمت شما بازدید کننده گرامی بسیار دیده ام وقتی افراد دارای سلامت کامل جسمانی با فردی نابینا مواجه میشوند از خود یا او میپرسند راستی تو دنیا را
چگونه میبینی چه برداشت ذهنی از رنگ آسمان دریا درختان کوه ها و ابرها داری.حال باید گفت فرد نابینا اگر از ابتدا نابینا باشد فقط شنیده است آسمان آبی است و
درختان در بهاران سبز و در فصل خزان زرد هستند اما تصور او از رنگ آبی آسمان و زردی برگها مانند یک فرد بینا نیست دقیقتر بگویم ما برای رنگ زرد در دنیا یک برداشت
و یک کلمه بیشتر نداریم یعنی اگر فرد بینا باشد و از کودکی تا رسیدن به رشد عقلی رنگ زرد را ادراک کرده باشد پس اگر به هزار نفر متفاوت در دنیا بگویند رنگ زرد
با اینکه نمیتوانند این برداشت ذهنی را روی ورق بیاورند اما تمامی آنها یک برداشت واحد خواهند داشت.در مورد فرد نابینایی که از ابتدا بینایی و ادراک رنگها
برای او موجود نبوده تصویر ذهنی از رنگها کاملا با افراد بینا متفاوت و حتی به جرات بگویم در بین نابینایان دنیا با هم فرق میکند در حال حاضر راهی موجود نیست
که بتوان این برداشتهای ذهنی را روی کاغذ در آورد و مشاهده نمود.یک فرد بینا درخت سبز در بهاران و زردی برگها را بارها دیده و تا به او میگویند سبز حتما به
یاد درختانی که دیده می افتد اما نابینا به یاد برداشت ذهنی که از زمان تولد برای خود درباره رنگها ساخته و کاملا با برداشت افراد بینا متفاوت و قابل بیان و
ادراک برای یک فرد بینا و حتی نابینای دیگری هم نمیباشد می افتد.
اما نابینایی که از ابتدای تولد تا زمان رشد عقلی بینایی را درک کرده دنیا را دیده و ادراک کاملی از رنگهای متنوع دنیا دارد وقتی نابینا میشود تمامی برداشتهای
ذهنیش دقیقا شبیه افراد عادی است مگر مثلا در زمان داشتن قوه بینایی رنگ سبز یشمی را ندیده باشد و برای آن ناگزیر تصویری نابینایی همانطور که در بالا ذکر شد
میسازد.
امیدوارم به عنوان یک فرد نابینا که خود نیمی از دوران زندگی را بینای کامل و نیمی از آن را تا کنون که این متن را برای شما مینویسم نابیناست توانسته باشم شما را با
ادراکهای متفاوت افراد نابینا با بینا آشنا سازم در پایان به دل نوشته های یک فرد که از ابتدای تولد نابینا بوده جلب میکنم تا با دیدن دنیا از دید یک نابینا
که هیچ وقت دنیا را مانند یک بینا درک نکرده آشنا سازم اگر این مطالب را خواندید و نظری سوالی پیشنهادی و انتقادی بود بی صبرانه منتظر نظرات سازنده شما هستم
نظرات شما حتما به روشن شدن دقیقتر موضوع کمک چشمگیری خواهد کرد
دل نوشته های یک فرد نابینا که از ابتدای تولد نابینا بوده است
میدانم که آسمان آبی است ابر سفید است کوه قهوه ای است بال های پروانه ها رنگارنگ است ولی از وقتی که به دنیا آمده ام رنگی جز سیاهی ندیده ام .
مادرم را هر روز صبح میبینم روی صورتش دست میکشم تمام برجستگی ه و فرو رفتگی های صورتش را از حفظ میدانم وقتی به او میگویم دوست دارم دستش را در دستم بگیرم
میپرسد چرا میگویم من از گرمای دستهایت جان میگیرم
مادر میگوید دست های من از دست های او ماهرتر است،چون من عادت کرده ام که شکل هر چیز را با لمس کردن به ذهنم بسپارم.ولی من دست های مهربان او را بیشتر از دست
های خودم دوست دارم . بینی مادر در وسط صورتش بزرگتر از بینی من است ولی مادر میگوید بینی من کارامد تر است،چون من بوها را بهتر از او حس میکنم.از همان بچگی
وقتی مهمانی به خانه ما می امد مادر از دم در به او میگفت که حرف نزند و بعد به من میگفت اگر گفتی چه کسی به خانه ما امده؟!
من بو میکشیدم و بیشتر وقتها اسم مهمان را درست میگفتم. ان وقت مادر میخندید و نوک بینی مرا می بوسید.افسوس که از پدرم چیز زیادی نمی دانم از وقتی که به
دنیا آمده ام او بیشتر در سفر بوده است. پدر هرچند وقت یکبار به ما سر میزند. مقداری پول در دست مادر میگذارد، دستی روی سر من میکشد و میگوید:"چقدر بزرگ شده
ای!"
میدانم که او مرا دوست داردچون تا وقتی که پیش ماست سعی می کند به من کمک کند.اوایل نمی خواست باور کند که فرزندی نابینا داردو تا دو سال پیش توانایی های فرزند
نابینایش را باور نداشت. یادم می آید یک بار او تابلویی از سفر آورده بودساعت دیواری را برداشت تابلو را جای ساعت به دیوار زد و ساعت را به دیوار دیگری وصل
کرد.به او گفتم: " بابا ساعت را کج زده ای." به حرفم اهمیت نداد دوباره به او گفتم:" بابا ساعت را کج زده ای." با بی حوصلگی گفت "تو از کجا میدانی؟" گفتم:"از
صدای تیک تاک ساعت می فهمم." عصبانی شد و گفت :" من که چشم هایم میبیند کجی ان را نمیبینم ان وقت تو..." و بقیه حرفش را نگفت. بغض گلویم را فشرد . مادر مثل
همیشه به کمکم آمد و گفت:"راست میگوید خودت بیا ازدور نگاه کن ببین کج است."پدر ساعت را صاف کرد. اشک هایم مثل باران روی صورتم می لغزید.مادر سرم را روی سینه
اش گذاشت و در حالی که گوش هایم را می بوسیدگفت: "من به این گوش ها افتخار می کنم."با همین گوش ها آن شب شنیدم که پدر به مادر می گفت:"این قدر او را لوس نکن.
او که تا ابد نمیتواند به تو تکیه کند."پدر راست می گفت اکنون دو سال از آن شب می گذرد. در این دو سال از مادر خواستم که مرا با عصای سفیدم رها کندبگذارد که
خودم به کمک عصایم محیط اطراف را بشناسم.دلم می خواست خودم به تنهایی وارد اجتماع بشوم و زندگی را تجربه کنم و حالا دو سال تجربه به من نشان داده در دنیا کسانی
هستند که به توانایی های خودشان ایمان ندارند و حتی با داشتن چشم زیبایی های زندگی را نمیبینند.
من امروز فهمیده ام کورتر از من هم در دنیا هست.